محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

29/شهریور/ 90

دیشب تو خواب سرفه های بدی میکردی.. امیدوارم که حالا میخواییم بریم خونه مادرجون مریض نشی...رفتن امروزمون کنسل شد...یک روز هم صبر میکنیم تا تکلیف کلاسهای بابایی معلوم بشه...امروز سهیلا جون نیومد و کلاستون شلوغ شد..شما هم که یک گوشه ای بچه ات رو میخوابوندی و به مامانها میگفتی هیسسس !!!یعنی بچه ام بیدار میشه... مامان فدا ی مسوولیت پذیریت بشه گلکم... هنوز به بابایی نگفتم که امروز نمیریم...آخه هی برنامه تغییر میکنه... و باز هم محیا با صدف نانازی: بله به وقتش که رسید اصلا حوصله رفتن نداشتم...حتی با مامان محیا اینا خواستم ببرمت استخر بازم حوصله نداشتم.... و رفتیم خونه... وسایل همچنان پشت ماشین موندن!!! د...
30 شهريور 1390

28/شهریور/90

صبح تو پمپ بنزین دوست داشتی پیاده بشی و بالاخره پیاده ات کردم...خیلی واست جاذبه داشت.. اومدی نزدیک باک!!! ترسیدم مردم عصبانی بشن یواشکی این عکس رو انداختم...   بعدش هم گفتم تا دانشگاه جلو بشینی و ذوق کنی و قول دادی به چیزی دست نزنی...این هم دختر ناز و مودب مامان...   بعد از ظهر کارم زیاد بود از بابای پویا خواستم تحویلت بگیره و زحمت کشید آوردتت دم پژوهشکده... این هم محیا تو محیط کار مانی: به گلی که روی زمین بود میگفتی گل پاشو نخواب از بین اینهمه اساتید کشاورزی و گیاهشناسی محیا باید میومد و به گُله اینو میگفت... این هم آزمایشگاه مانی: محیا داره نقاشی میکشه: خانم عابدینی...
29 شهريور 1390

بی بی اینشتین

مامانی ها کمک.... من الان که محیا 20 ماهشه میخوام واسش cd های بی بی اینشتین بخرم... اما بعضی ها میگن اگه از نوزادی عادتش ندی الان علاقه ای نشون نمیده...آخه قیمتش هم 22 هزار تومنه که 4 تومن هم هزینه پیک داره. میترسم بخرم و خوشش نیاد. اونوقت دلم میسوزه... محیا تقریبا همه cd های شاد رو دوست داره. اما علاقه عجیبی به آهنگها و فیلمهای تولد داره....بنظرتون بخرم براش یا نه؟؟؟؟ میگن میشه دانلودش کرد، اما میشه بگید از کدوم سایت؟؟؟ تو رو خدا بگیییید cd های آموزشی دیگه ای که بنظرتون خوب بودن و استفاده کردین حتما معرفی کنین...ممنون از همکاریتون... نظر یک دوست: قوه ادراک کودکان از لحظه تولد شروع به شناسایی دنیای خارج می کن...
28 شهريور 1390

27/ شهریور/ 90

صبح بابایی رفت جلو در و منتظر شد تا موهاتو شونه کنم و کفشتو بپوشم. یهو داد زدی: باباعلی وایسا اِ از دست شما دخمل من. دم مهد هم که از کلاه و جیب سوئیشرتت تو حس بودی و چند تا عکس از تیپ خفنت گرفتم... آخه اون شلوار با اون کلاه؟؟؟؟؟؟؟؟ بابا و مامان پویا مارو دیدن و کلی خندیدن...پویا کلاسش عوض شده و دوست نداره ازت جدا بشه...خیلی با هم جورین. بقول خاله سارا خطری شدین...و این بود که پس از کلی گریه برگشت یه کلاس شما... درسا هم که تازه از خواب بیدار شده بود، چشای درشت و رنگیش خالی از لطف نبود...چندتا عکس هم ازون گرفتم تا مامانش ذوق کنه... کلی هم با مامانها در اعتراض به گرون شدن نرخ مهد حرف ...
28 شهريور 1390

26/ شهریور/ 90

امروز صبح مجبور شدیم بریم پمپ بنزین. تو مهد هم خیلی شلوغ بود و رویا جون دست تنها...تو اتاق تعویض وقتی دراز کشیده بودی یه مادری داشت با من حرف میزد. ظاهرا از وجودش خجالت کشیدی و گفتی : خاله برو بَده !!!! و من از خنده و تعجب مردم... شنیدم میخوان شهریه مهد رو زیاد کنن...اما امکانات؟؟؟؟ آها یادم رفت دستشون درد نکنه...تخت کهنه نی نی ها رو رنگ کردن دادن به شما...یادم رفته بود...واقعا دستشون درد نکنه باید نرخشو زیاد کنن!!!! امروز یادم رفت عکس بگیرم...این هم آمار امروز از مرز ده هزار گذشتیم...   بازديدهاي امروز :  ٨٣ نفر بازديدهاي ديروز : 99 نفر بازدید هفته قبل : 615 نفر كل بازديدها : 100٧١ نفر دم مهد ...
28 شهريور 1390

25/ شهريور / 90

صبح بيدار شدي و صبحونتو خوردي و رفتيم حموم...چون فشار آب صبح زود خيلي عاليه...الانم كه داري عروسكهاتو ميخوابوني و نقاشي ميكشي... بابايي هم كه سرما خورده و داره استراحت ميكنه...خدا نکنه این مردها مریض بشن...اونم روز تعطیل...واااااااااااایی اين روزها همش ميگي بريم خونه مادر جون. آخه دلت تنگ شده... مرجان و خاله جون وحيده قول دادن اينهفته بيان خونمون. كاش بيان و شما از تنهايي در بياي.... امروز شمالی بازیم گل کرد...برای نهار ماهی سفید شکم پر با دلال گذاشتم اما چون آماده نبود و شما هم گرسنه، واست استانبولی دیروز رو گرم کردم اما گفتی نمیخوام ماهی بده ...واقعا شمالی هستی..صبر کردی تا برات آماده کردم بچ...
28 شهريور 1390

یک داستان غم انگیز

  هر روز که میریم دم در خونه با این عکسها حرف میزنی و میگی مهرناس   !!! بمیرم برای غریبیت و بمیرم برای اینکه مامانت میره سرکار و نمیتونه مرخصی بگیره و ببرت شمال تا دلی از عزا دربیاری!!!مهرناز جون ببین چقدر دخترم دوستت داره....تازه تو خیابون یک دختر لباس صورتی دیدی و کلی صداش زدی مهرناس...و نیم ساعت باهاش بازی کردی...اما وقتی که رفت دوباره گریه کردی.... ...
28 شهريور 1390

عکس محیا در ویترین نی نی وبلاگ

تلگراف مدیریت سایت به مامان محیا: با سلام به پاس این الطاف و حس زیبای شما به نی نی وبلاگ، عکس محیا جان در ویترین نی نی وبلاگ قرار گرفت . امیدواریم لایق اعتماد شما مادران عزیز باشیم . با تشکر و احترام صفحه نخست محیا و  بابا و مامانش، درهمینجا از مدیر محترم نی نی وبلاگ تشکر میکنن. امیدواریم همیشه موفق باشند به ادامه مطلب برويد... خيلي ها ميپرسن علت چي بوده و ما چيكار كرديم...كار خاصي نكرديم...فقط ني ني وبلاگ جزيي از زندگي ما  و كار و علاقه ما شده...خيليها رو تشويق به عضويت كردم و حتي پلاكارت تبليغاتيشو به ماشينم چسبوندم... هر چند هر كس هر طوري كه ميپندارد ميتواند ازين دنياي مجازي بهره بگيرد، سهم ما...
27 شهريور 1390

24/ شهريور/90

از ساعت 8 ديشب تا 9:30 دقيقه صبح امروز خواب بودي . دلم ميخواد هنوز استراحت كنم اما مجبورم براي انجام كاري براي بابايي برم بيرون...تو راه خيلي اذيتم كردي. منم خسته و بي حوصله بودم. برات موز و ذرت مكزيكي خريدم... و تا اومديم خونه من گرفتم خوابيدم و تو اين فاصله شما هم cd مورد علاقتو تماشا ميكردي..ساعت 2 بود كه گفي ماني بَ بَ ميخوام ... منم پاشدم و نهارتو دادم و دوباره كه رفتيم بخوابيم خاله ندا زنگ زد كه بريم خونشون. باباي هم كه ماشينو نبرده بود ماه هم رفتيم و ساعت 5 اونجا بوديم و شما هم تو راه خوابيدي...تا ساعت 7 . بابايي هم سرما خورده و بيحال اومد اونجا...تا وقتي خواب بودي من و خاله از شيطنتهاي شما و شهريار راحت بوديم...
26 شهريور 1390